همیشه دلم میخواست اینقدر از احساسات و افکارم بنویسم که دستام تاول بزنن. ولی هروقت قلمم رو روی کاغذ میگذاشتم یا دستنم رو روی کیبورد، همه چیز از یادم میرفت. الان هم همین حس رو دارم ولی میخوام سعی کنم برای یه بار هم که شده افکار و احساساتی که مثل حیوانات وحشی به درونم چنگ می اندازن رو تبدیل به نوشته کنم. هیچ استعدادی توی نوشتن ندارم پس واقعا لازم نیست کسی اینارو بخونه چون مطمئنم قراره نوشته هام به اندازه درونم قاطی پاتی و عجیب باشه. بخوام در یک جمله خلاصه کنم، از خودم متنفرم. حتی عرضه اینو ندارم که بتونم دوست صمیمیم رو نگه دارم. توی سخت ترین قسمت زندگیم، وقتی که به دلیل کرونا خیلی وقت بود با دوستای خودم ارتباط نداشتم باهاش آشنا شدم. میشه گفت تاحالا حتی یه خاطره بد هم باهاش نداشتم. بعد چی شد؟ تنهاش گذاشتم. مجبور شدم و تقصیر خودم نبود ولی بازهم تقصیر من بود. توی مدتی که نبودم برای خودش یه دوست صمیمی دیگه پیدا کرد. هم براش خوشحالم که تونسته کس دیگه ای رو پیدا کنه تا باهاش وقت بگذرونه هم با تمام وجودم دلم براش تنگ میشه و دلم میخواد به قبل برگردیم. سعی میکنه باهام مثل قبل رفتار کنه ولی من میدونم همه اش زوریه:)
- يكشنبه ۲۵ دی ۰۱